نشسته بود رو زمین و داشت یه تیکه هایی رو از رو زمین جمع می کرد . بهش گفتم : کمک می خوای ؟
گفت : نه
گفتم خسته میشی بزار خوب کمکت کنم؟
گفت : نه ، خودم جمع می کنم
گفتم : حالا تیکه های چی هست ؟ بدجوری شکسته مشخص نیست چیه ؟
نگاه معنی داری کرد و گفت : قلبم . این تیکه های قلب منه که شکسته . خودم باید جمعش کنم